|
چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : SooGooLii
![]() میگه خسته شدم از اینکه باهاش حرف می زنم،میگم چرا؟،میگه دوس دارم وقتی زنگ میزنم حرفای خوب باهم بزنیم دوس دارم ازش حرفای قشنگ بشنوم دوس دارم مثه دخترای دیگه ناز کنم،الکی قهر کنم اونم نازمو بکشه ولی...ولی چی؟ولی هر وقت زنگ می زنم از اون اولش حرفای بد می زنه تا موقعی که خداحافظی کنیم میگم بهت چی میگه؟ میگه به من حرفی نمی زنه ولی طرز حرف زدنش عوض شده اصلا همش با فوش و این چیزا حرف می زنه اصلا بینمون حرفای قشنگ نیست چه برسه به عاشقونه تازه این واسه روزاست شب که میشه... میگم اصلا چرا باهاش دوس شدی؟چرا بهش زنگ می زنی چرا جواب تلفناشو می دی؟ واسه چند لحظه ساکت میشه بعد میگه دوسش دارم.گفتم خودتم خوب میدونی منم اینو خوب میدونمکه اون هنوز مرد زندگی نیست هنوز نمی خواد باور کنه که حالا دیگه تنها نیست حالا دیگه واسه خودش نیست حالا دیگه مسئولیت داره؛هنوز توی عیش و نوش خودشه،میگه حالا چکار کنم؟ میگم یه تصمیم جدی بگیرو ازش جدا شو وگرنه اگر بیشتر ادامه بدی شک نکن یه بلای بدی سرت میاره بعدم ولت میکنه... اما دخترک بیچاره چکار کنه عاشقش شده دوسش داره از ته دل تمام فکر و حواسش پیش اونه می خواد به هر طریقی شده اونو پیش خودش نگه داره...اما از یه آدمی که توی هوا و هوس خودش غرق شده چه انتظاری میشه داشت...
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |